سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارالها! نگریستن به رخسار تو شوق دیدارت را از تو درخواست می کنم . [فاطمه علیه السلام ـ در دعایش ـ]
جمعه 85 دی 29 , ساعت 4:46 عصر

 سال 1410 هجری شمسی

پس از سالها دربدری و غربت و حسرت دوری از میهن ، سرانجام زمان بازگشت فرا رسید و من به ایران برگشتم. اما ایران چند سال پیش کجا و امروز کجا ! خدای من این چند سال چه اتفاقی افتاده ؟ چرا همه چیز عوض شده ؟ همین چند سال پیش که من ایران بودم از این مسائل خبری نبود . شاید بپرسین که چه اتفاقاتی ؟ شاید برای شما عادی شده باشه ولی به من حق بدین ، که پس از سالها دوری از وطن ، وقتی این همه تغییراتی را که طی این چند سال بوجود آمده ، می بینم دهانم از شگفتی باز می ماند .  چه تغییراتی ؟ خوب مثل اینکه باید تمام ماجرا را از اولش توضیح بدم :

براتون بگم ، همین که از هواپیما پیاده شدم و کارهای تشریفات و اینجور چیزها تموم شد می خواستم یه ماشین بگیرم که منو ببره طرف خونه ام . آخه من بطور سرزده اومده بودم و کسی از آمدن من خبر نداشت . رفتم سراغ تاکسی های فرودگاه ولی چشمم افتاد به تابلوی « ایستگاه تاکسی صلواتی » اولش فکر کردم که اشتباه خونده ام ولی نه اشتباه نمی کردم . با خودم گفتم شاید اسمش صلواتیه . رفتم جلو گفتم آقا من یه ماشین می خوام برای میدان . آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی که بر لبش داشت گفت : در خدمتیم قربان . یه لحظه بشینین تا یه چایی براتون بریزم . با تعجب گفتم : « بله » مرد خندید و گفت « اگه چایی دوست ندارین قهوه بریزم » من که حسابی تعجب کرده بودم نشستم و گفتم نه همون چایی خوبه . مخصوصا اینکه چایی ایرانی هم باشه ! خلاصه پس از ده دقیقه حرکت کردیم . همینطور که از خیابونها می گذشتیم ، نگاهم به بیرون پنجره ماشین بود . خدایا چقدر خیابونها خلوت هستند . از راننده پرسیدم « ببخشید آقا امروز نوبت کدوم پلاکه » راننده برگشت و نگاهی به من کرد و گفت « پلاک چیه ؟ متوجه نمی شم » گفتم « پلاک دیگه . امروز نوبت زوجه یا فرد ؟ » راننده که انگار از حرفهای من گیج شده بود جواب داد « آقا من نمی دونم شما از چی دارین صحبت می کنین . راستی شما از کجا اومدین ؟» من گفتم « از بلغارستان ، درس می خوندم . چند سالی هست که اونجام . اون موقع که هنوز نرفته بودم اینجا یه طرحی اجرا می شد به اسم طرح ترافیک . یه روز پلاکهای زوج حق داشتن بیان تو خیابونا و یه روز هم پلاکهای فرد » راننده که انگار تازه متوجه حرفهای من شده بود خنده ای کرد و گفت « آها تازه فهمیدم . شما خارج بودی . پس خبر ندارین . بابا دیگه از اون خبرا نیست . میبینی که خیابونا دیگه با گذشته فرق کردن ...» راننده داشت برام توضیح می داد که من یهو حرفش رو قطع کردم « آقا ببخشین . اسم این میدون چیه ؟ قبلا اینجا نبود » راننده نگاهی به سمت چپ کرد و با دیدن مجسمه وسط میدون ، بلند گفت « اللهم صل علی محمد و آل محمد ، شما ایشون رو نمی شناسی ؟ مگه چند ساله از ایران رفتی ؟ » گفتم « یه ده پانزده سالی می شه » گفت «‌ اسم این میدون ، میدون جاسبی زاده است و این تندیس بزرگ رو هم که می بینی ، تندیس آقای جاسبی زاده است ، از نوادگان جاسبی بزرگ » خدا ایشاالله هر جا هست ، نگهدارش باشه . با اومدنش همه چیزو عوض کرد . راستی ببینم شما اصلا چرا رفتی خارج درس خوندی . مگه خبر نداری ، این رییس جمهور ما همه چیزو دگرگون کرده ؟ تحصیل رایگان ، نفت و گاز رایگان ، اینترنت رایگان ...» پرسیدم « مگه الان رییس جمهور ایران کیه ؟ » راننده که انگار از سوال من خیلی ناراحت شده بود اخمی کرد  و جواب داد « تو مگه اونجا اخبار ایران رو نگاه نمی کردی ؟ الان این چندمین باریه که آقای جاسبی زاده رییس جمهور مردم می شه . مردم هم خیلی دوسش دارن . مردم مگه چی می خوان ؟ یه نفرو که بهشون خدمت کنه ! بیست سال بود که هی شعار می دادن طرح نظام هماهنگ حقوق . چی شد ؟ هیچ کاری نکردن . اما این مرد که اومد ، فورا اجراش کرد . بذار بهت فیشم رو نشون بدم تا باور کنی .» راننده از جیبش فیش رو در آورد و برگشت که به من نشون بده ، که ناگهان یه سیاهی رو جلوی ماشین دیدم . تا بیام داد بزنم که آقای راننده مواظب باش تصادف نکنی اما کار از کار گذشته بود. مرد راننده هم فورا پایش رو گذاشت رو ترمز و من پرت شدم جلو و سرم محکم خورد به شیشه .  ییهو از خواب پریدم .  



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]